هــــــه ورامــــــان و ره زاوی(روســـــتــــای رزاب)
ســــلام پـــه ی وه تـــه نـــی،ســــلام پــــه ی ره زاوی،ســــلام پــــه ی هـــــه ورامــــانــــــی
یاداشت های دکتر سعید خان سنندجی در باره عزیمت به رزاب وعمل جراحی چشم عباسقلی سلطان به تاریخ13نوامبر1912میلادی (رزاب پایتخت وقت اورامانات)
تهیه وتنظیم:حیدر احمدی24/3/90 عزیمت به اورامان از منزل وکیل الملک تا قریه ایکه اورامانیها انتظار میکشیدند،سید محترم با عمامع جسیم و سبز رنگ و ریش سفید خود و عده ای دیگر،دکتر سعید خان را همراهی میکردند.اهالی سنندج از اینکه دکتر،با پای خود به قربانگاه میرفت سخت نگران و مضطرب بودند، ولی خود او از اینکه به قولش وفا مینمودبسیار خوشحال به نظر می رسید. سواران اورامانی مشتاق دیدار وی بودند.اولین حرف ایشان این بود: (آیا آنها سعی نکردند ترا به اینجا آمدن منصرف کنند؟)دکتر پاسخ داد:(مسلمآ همه نهایت کوشش خود را کردند.) ملتزمین در حالیکه آواز میخواندندو میخندیدند بر مراکب خود سوار شده روانه راهی دشوار و پر خطر در ناحیه ای کوهستانی شدند که کوچکترین لغزشی،راکب و مرکب را به قعر دره های عمیق سرنگون می ساخت.اما اسبها برای همین در مناطق کوهستانی تولد و تربیت میشوند تا از راههای تنگ و خطرناک با مهارت عبور کنند. در یک جای باریک ودشوار،دکتر بقدری ترسید که از اسب پیاده شد وبا دست وپا از آن عبور کرد!سرانجام که به فراز کوه رسیدند،میتوانستند عظمت و شکوه شاهو وسایر قله های پوشیده از برف کوههای اورامان را مشاهده نمایند. مردم رزاب ،دهکده سلطان،وقتی دیدند که دکتر وسواران از دور می آیند به استقبال شتافتند.هم چنانکه به اقامتگاه سلطان نزدیک می شدند،جمعیت نیز با شور وهیجان به دنبال آنها میرفتند.مسیر منزل سلطان را مفروش شده و سلطان نابینا جلوی در ورودی ایستاده،منتظر پذیرفتن مهمانش بود. سعید خان نخواست سوار بر اسب از روی فرش ها بگذرد،چون خود را لایق استقبالی که فقط شایسته بزرگان است نمیدانست،او پیاده شد و با احترام به سلطان سلام کرد.اماسلطان وی را در آغوش گرفته صورتش رابوسید واز اینکه بخاطر وی تن به این سفر پر خطر وخسته کننده داده بود تشکر نمود. نزدیکیهای غروب آفتاب سعید خان با محافظ خود سید جلال الدین به مهمان خانه ای که مخصوص آنها مهیا شده بود،وارد شد.پس از اندکی استراحت،دکتر اسباب معاینه چشم (ابتال مسکوب) را براداشت و برای معاینه به سر وقت سلطان رفت.آنچه از معاینه و آزمایش دستگیرش شد مایه نامیدی بود.هر دو چشم مبتلا به تراخم شده بودند. بدتر از این،حدود دو سال پیش یک طبیب ناشی،چشم چپ وی را عمل کرده و منجربه آب سبز و سر درد شدید گردیده بود فشار وارده بر مردمک چشم راست نیز آشکار بود.گویی بعلت عدم نور کافی معاینه دقیق انجام نشده بود ومسلما در صبح روشن معایب و نواقص بیشتری کشف میگردیدوعلاوه بر اینها سلطان به مرض قند هم مبتلا شده بود.خلاصه از قرار معلوم زمینه عمل جراحی نامساعد بنظر میرسید. سلطان بدبخت!او با یک حالت زبونی و ملتسمانه گفت:مورد تمسخر دشمنان خود قرار گرفته ام . آنها در سنندج شادی میکنند.سالها انتظار این روز را کشیدم. هزاران حیله و نیرنگ بکار بردم تا توانستن سعید خان را به اینجا بیاورم که معالجه ام کند،اما دریغا که آرزویم بر باد رفت. سپس بطور رقت انگیزی حاشیه عباء سید جلال الدین را گرفت وگفت: هر چه دارائی دارم باو بده،فقط با این چشمی که عمل نشده ببینم غیر از این چیزی دیگر نمی خواهم. جلال الدین آنچه را که سلطان گفت باطلاع سعید خان رسانید.او بار دیگر توضیح داد که عمل تحت چنان شرایط نامساعدی بسیار خطرناک میباشد وافزود:میترسم چنین عملی منجر به سردرد وغذاب شدید سلطان شود.من میل ندارم بیش از این ناراحتی وی را فراهم کنم و در عین حال به اعتبار وآبروی خود نیز لطمه وارد سازم. سرانجام سلطان متقاعد گردید وترتیبی داده شد که دکتر صبح زود آنجا را به مقصد سنندج ترک نماید. آن شب سعید خان فصل یازده کتاب انجیل یوحنا را که در باره زنده شدن ایلعازر است مطالعه نمود.مثل این بود که هر یک از کلمات فصل مذکور نور امیدی به وجود او میتابانید.گوئی صدائی از غیب بوسیله این کلمات با او صحبت میکرد و میگفتاینک آن کسی(عیسی مسیح)که هرگز کلمات (شاید)(احتمالا)بر زبان نیآورد،هرگز سخنی نمیگفت،یا عملی انجام نمیداد و یا قدمی بر نمیداشت که بعدا پشیمان بشود!او مطیع اراده پدر سماوی اش میباشد،نه خواسته های انسانی. او میگوید مادامیکه روز است و فرصت هست،اگر چه یهودیها هم قصد قتل وی را نمایند باید وظیفه خود را انجام دهد. ناگهانحکمت و استدلال انسانی به اوج می رسد و می کوشد وی رااز طریقی که در آن روان است باز دارد،اما او با اتکاء به اراده و خواست پدر آسمانی اش اخطار واستدلالهای انسانی را از خاطر خود زدود وبا عزمی راسخ به پیش رفت. سعید خان فکر کن وبیاد آور:(آیا در تمام مراحل این سفر هادی تو نبودم؟ آیا بارها بتو ثابت نکردم که این مسافرت طبق اراده وخواست من بوده است؟من تو را از هر گزندی حفظ کرده ام.من تو را پیش این پیر مرد فرستادم که چهار سال تمام به حضور من دعا کرد وکمک طلبید که تو را به نزدش بفرستم.اما تو،بدون آنکه وظیفه ات را انجام دهی میخواهی او را ترک نمایی.توبجای توکل نمودن به من بیشتر به معلومات خود اتکا داری و فراموش کرده ای که من خدای قیامت هستم که هیچ امری برایم محال نیست). سعید خان با کمال تواضع واطاعت پاسخ داد(لبیک خداوندا بنده ات گوش به فرمان توست.با امید فراوان نتیجه کار را به دست تو میسپارم.) برحسب عادت همیشگی خود این تجربه شیرین را بر روی صفحه فصل مذکور کتاب مقدس در تاریخ13نوامبر1912میلادی یاداشت نمود. صبح زود که جلال الدین آمد تا به وی بگوید اسبها زین وترتیب سفر داده شده،سعید خان گفت تصمیمش عوض شده و قصد رفتن ندارد.سید جلال الدین با تعجب پرسید:چرا دکتر پاسخ داد:خداوند به من اجازه رفتن نمیدهد ومن باید بمانم و عمل جراحی را انجام بدهم.به رو به سلطان بگو که برای آوردن وسایل جراحی ام باید از سنندج به همدان تلگرافی ارسال شود و برای رساندن این تلگراف به یک نفر چالاک و زرنگ احتیاج داریم. این خبر به گوش سلطان رسید. از شادی در پوست نمی گنجید.تلگراف فرستاده شد.در حدود یک هفته طول می کشید تا اسباب جراحی برسد.در فاصله این مدت،پلک چشمان سلطان را سوزانیده و او را به گرفتن یک رژیم غذایی شدید وادار کرد،در نتیجه وضع مزاجی وی بطور قابل قبولی بهتر شد. روز جمعه برای عمل جراحی تعیین گردید. در طی ای مدت چند روز مریضان مختلف دهات مجاور برای معالجه به قریه رزاب می آمدند.از صبح تا غروب دکتر سرگرم معاینه ومداوای بیماران بود.علاوه بر این عده ای از بستگان وخویشاوندان بدیدنش می آمدند. بالاخره،روز مقرر برای عمل فرا رسید.لوازم جراحی از همدان رسید. سلطان خواهش کردکه ساعت عمل تا آمدن شیخ علاء الدین بتعویق اندازد.روزهای اول ماه آبان کوتاه بودند،وقتی که شیخ آمد دیر شده بود. شیخ عده ای از دوستان صمیمی سلطان در اطاقی جمع شده و انتظار شروع عمل جراحی را می کشیدند. دکتر از آنهاخواهش کرد که ساکت باشند و گرد و خاک نکنند.به محض شروع عمل هوا ابری و نور خورشید در پشت ابرها محو گردید.شیخ به نوکران دستور داد تا آینه بزرگی بیاورند و بوسیله آن نور خورشید را روی عمل جراحی منعکس ومتمرکز سازند. بعلت آب سبز،پیری بیمار،درد طولانی،قرینه چشم وی جمع شده بود. دکتربا ترس و لرز آنرا برید ویا چنانچه خودش گفته است:(در واقع آنرا پاره کردم)در این وقت هوای اطاق تاریک شده بود.او بعدا نوشت:من به وسائل جراحی و مهارت خود ایمان و اتکاء نداشتم،بلکه توکل و امید من بر آن کسی بود که مردگان را زنده میکرد. چشم بیمار را با تنزیب پیچید و دستور داد تا چهار روز بسته شود و از جای خود حرکت نکند.سعید خان با حالی خسته و افکاری مغشوش اطاق عمل را ترک کرد و متحیر بود که نتیجه چه خواهد شد. غروب روز چهارم رفت تا بار دوم چشم سلطان را پانسمان کند.وقتی که تنزیب را از روی چشم وی باز کرد پرسید:آیا چیزی می بینید؟جواب داد:بله!ابته که می بینم! در این اثنا دختر قدبلند وجذاب سلطان آهسته وارد اطاق شد. هم چنانکه از برابر پدرش میگذشت،دکتر گفت:اگر میتوانید به بینید پس این کیست؟ گفت:این فیروزه است! هر سه به هیجان آمده بودند،مخصوصا فیروزه با صدای بلند گفت:پدر عزیزم!بالاخره بعد از چهار سال توانستید مرا به بینید!آنگاه از شوق به گریه افتاد. وقت رفتن دکتر فرا رسید.چشمان سلطان را برای تعیین نوع عینک مورد نباز آزمایش کرد و قول داد که بدون تاخیر برایش بفرستد پس از خداحافظی دکتر عازم سنندج شد و در این سفر حدود پنجاه نفر مسلح،سوار و پیاده همراهش بودند. وقتی که همراهان سعیدخان به دهکده ای میرسیدند در برابر چشمان وحشت زده دکتر سعید خان به چپاول وغارت میپرداختند .گوسفندان و بزها وگوساله ها را از آغل بیرون آورده ودر برابر صاحبانشان ذیح میکردند مانند روباه،مرغ و خروس ها را دنبال کرده می گرفتند و سر میبریدند.دهاتیها را از زیر کرسی های گرم یبرون کشیده،مجبور میکردند که جای استراحت خود را واسبانشان را فراهم سازند. سعید خان حیرت زده یه دیواری تکیه داده،ناظر اعمال وحشیانه این مردان خشن بود و بیاد می آورد که وی نیز از همین طایفه میباشد. او میکوشید بلکه بتواند خسارت وارده جبران نماید. عاقبت دکتر به سنندج رسید و از هر طرف سفر بی خطر را تبریک میگفتند.خبرهای مختلفی در غیاب وی میرسید و همه حاکی از اتفاقات ناگواری بودند که برایش در آورامان رخ داده است. یکی از این بود که چشم سلطان کاملا معیوب شده ومردم سعید خان را در بنده نهاده اند.نامه هایی لز همدان میرسیدند ونشان میداد که خانواده و دوستانش بسیار نگران و دلواپس میباشند. سعید خان برای بر طرف ساختن ترس و اضطراب خانواده وآشنایانش از طریق تلگراف ایشان را از سلامت خود با خبر ساخت. پس از ده هفته خستگی و بیخوابی اینک برای اولین بار در یک رختخواب تمیز دور از دسترس کک ها میخوابید. روز عزیمت،سید جلال الدین مخفیانه بدیدن دکتر آمد.پریشان وغمگین بنظر میرسید.دکتر گفت:بفرمائید!من همین الان داشتم در باره تو فکر میکردم. در باره من؟از چه لحاظ؟ آه،می اندیشیدم که جای تو در نزد من خالی خواهد بود. اشک از چشمان سید سرازیر شد و گفت:اتفاقآ منهم همین فکر را میکردم.تمام مدت این مسافرت به زمانی که میباید به دهکده برگردم می اندیشدم.حالا آن زمان رسیده ومن متالم و متاثر میباشم تو افکار مرا در باره امور الهی روشن ساختی و از اینکه در این خصوص مرا کمک نمودی خدا به شما اجر نیکو بدهد.هردوبا تاسف و تاثر خداحافظی کرده جدا شدند. اواخر آذر ماه بود که سعید خان عازم همدان شد و چند نفر تا خسروآباد او را بدرقه نمودند.یکروز به عید کریسمس مانده بود که به سلامت به همدان رسید.چه شادی عظیمی که بالاخره بعد از هفته ها دوری،دوباره به خانه برگشت! بعد از سفرهای خسته کننده،آسایش و استراحت در منزل خود برایش بسیار لذتبخش بود.وقتی که بخاطر می آورد که چگونه خدا او را از خطرات وبدخواهانی که مکررا بر علیه او توطئه می چیدند رهائی بخشیده بود مسافرتهایش را بمنظور شفای بیماران به لطف و مرحمت خدا قرین موفقیت ساخته و به او فرصتهای زیادی داده است تا ایمان خود را ابراز و حقانیت مسیح و مسیحین را تبلیغ وتبشیر نماید بعنوان حق شناسی دست ها را به سوی آسمان برافراشته خدا را حمد وسپاس میگفت. نگارش متن:دلشاد ره زاوی با همکاری کاوه عبدی
نظرات شما عزیزان: شنبه 16 شهريور 1392برچسب:, :: 13:30 :: نويسنده : دلشاد ره زاوي
آخرین مطالب پيوندها تبادل لینک هوشمند نويسندگان
|
||||||||||||||||
|